رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت سوم

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان آقای مغرور خانم لجباز  قسمت سوم از خوندنش لذت ببرین :

رمان ,  رمان . رمان آقاي مغرور ، خانم لجباز . دکتر رمان نويس . رمان جدايي . رمان زيبا . رمان قشنگ . دکتر . نويس . دکتر نوال . رمان نويسي . doctor novel . بهترين ., دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی ,


نــه، این این جا چی کار می کنه؟ سورن عوضی خفه ات می کنم! به خدا با همین ده تا انگشت خودم خفه ات می کنم. سورن با دو لیوان شربت از آشپزخونه اومد بیرون. با یه نیش باز رفت سمت دختره و شربت تعارف کرد. بعد هم با تعجب و لب های خندون رو به من گفت:
- اِ آبجی تو برگشتی تو اتاق؟
دخترپررو- برادر شما خیلی دوست داشتنیه. خیلی خیلی ......
سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم. رو مبل نشستم و پام رو انداختم رو پام..................

خوب آره نظره خیلی از دخترها همینه ولی برای شما متاسفم
چشمای سورن داشت از تعجب اندازه ی یه ماهیتابه می شد.
دختر پررو: با عصبانیت چرا؟
- آخه با هزارتا دختره دیگه است وقتی واسه شما نداره عزیزم.
دخترپررو- هزارتا دختر؟
- آره عزیزم. خودت گفتی برادرمن جذاب و دوست داشتنیه، خب بایدم این همه دوست دختر داشته باشه دیگه. تازشم الانم که اینجاییم واسه اینه که دست گل جدیدی به آب داده از ترس خانواده ی دختره اومدیم این جا تا آب ها از آسیاب بیفته و برگردیم ایران.
دختره با دهن باز و چشمای از جا دراومدش بهم نگاه می کرد. وضع سورن هم از اون بهتر نبود. دختره با عصبانیت پاشد و کیفش رو برداشت.
دخترپررو- تو بهم گفتی با هیچ کس نیستی و ازم خوشت اومده، ای حقه باز! ممنون عزیزم، اگه دیرتر می اومدی معلوم نبود داداش پست فطرتت چه بلایی سر من بیاره.
بعد هم با عصبانیت رفت و در رو کوبید. سورن چند ثانیه هاج و واج بهم خیره شد. منم با نیشخند نگاهش می کردم و ابروهام رو واسش می انداختم بالا.
دیدم رنگ چهرش تغییر کرد. تازه متوجه وخامت اوضاع شدم و دویدم سمت اتاق، اونم دنبالم دوید. خدا رو شکر زودتر از اون رسیدم به اتاق و در رو بستم و از پشت قفلش کردم. پشت در ایستاده بود و با مشت به در می کوبید.
- فکر در نیستی فکر دستت باش. اَه، دیوونه!
سورن- اون در رو باز کن عسل تا نشکستمش.
- نمی خوام، باز نمی کنم. باز کنم ممکنه منو بکشی، البته من کاری نکردم که، فقط جون یه دختر بی گناه رو نجات دادم، همین.
سورن- که همین، آره لامصب؟ من دوست دست گل به آب دادم و در رفتم اومدم دبی؟ باز کن که نشونت بدم عوضی!
- بی ادب خب دختره رو از سرت باز کردم. مگه همین رو نمی خواستی؟
سورن- این جوری؟ با بردن آبرو و حیثیت من؟
- ببینم، تو چرا دختره رو آوردی تو سوئیت؟ هان؟ هان؟
سورن- گفتم تو خیلی دوست داری با این دختره باشم، روت رو زمین نندازم.
بعد بلند بلند خندید.
- رو آب بخندی دیوونه!
سورن- پلیس به ترسویی تو محشره. تو با این شجاعتت چطوری پلیس شدی؟
بهم برخورد. در رو باز کردم و بر و بر تو چشمام خیره شد. اول آروم دو قدم اومد جلو و بعد دوباره دنبالم کرد و منم دویدم تو اتاق. پام لیز خورد و افتادم رو تخت.


اونم پرید رو تخت و نشست و یقه ام رو با دوتا دستاش گرفت. داشتم خفه می شدم.
سورن- که سر به سر من می ذاری مربا؟ می کشمت دختر!
- ولم ... کن ... خفه ام ... کردی ... حقته ... حقته ... حقته!
سورن- آبرو و حیثیت منو بردی. من کجا دوست دختر داشتم بعدش ندونسته دست گل به آب دادم ؟ خوبه منم بگم من با هزارتا دخترم یا تو با هزارتا ...
- چی؟
سورن- هیچی، ببین حتی مثالش خوب نبود نمی شد مقابله به مثل کرد،گس بی خیال!
- خوب شد خودت فهمیدی، وگرنه خفه ات می کردم. پاشو از رو من.
سورن- وایستا، هنوز تنبیهت مونده.
چندتا شوخی شوخی زد تو گوش من.
- نکن دیوونه! قیافه ی دختره رو دیدی؟ چه جیغ جیغی می کرد! همچین حرف می زد انگار می خواستی چی کارش کنی. طفلی نیست تا حالا با هیچ پسری نبوده، می ترسید بلا سرش بیاریم.
سورن مرده بود از خنده.
سورن- آره، بیچاره پاک و معصوم بود و بی گناه.
بعد زدیم زیر خنده......
متین- یا خدا این جا چه خبره؟ خجالت بکشید ببینم، پاشین سانسورش کنید.
سورن برگشت و متین رو دید که چشماش عین بشقاب ماهواره شده بود! یعنی بی اغراق دست کمی از بشقاب ماهواره نداشت. سورن با خنده بغل دست من ولو شد.
سورن- چی می گی دیوانه؟ سانسور چیه؟ تو چطوری اومدی تو؟
متین- دیگه نمی تونین کتمان کنین، خودم دیدمتون، کارتون ساخته س. به تو چه چطوری اومدم تو؟ مهم اینه که مچتون رو گرفتم. جلوی من همدیگه رو می کشین حالا خودتون ...
سورن- ما داشتیم دعوا می کردیم روانی!
- راست می گه به خدا، نگاه کن صورتم رو، از بس سیلی زده قرمز شدم.
سورن- موهای منو نگاه تو چنگولش، ببر وحشی!
- نگفتی چطوری اومدی؟
متین- کلید یدک گرفتم. ما که باورمون نشد. حالا واسه چی مثلا به قول خودتون دعوا، که من عمرا اسمش رو بذارم دعوا، می کردین؟
ماجرا رو براش توضیح دادیم. روده بر شده بود از خنده. دو سه بار دیگه هم دختره رو تو راهرو دیدیم، هر بار ما رو دید چشم غره ای رفت و رفت تو اتاقش. لابد وایستاده بود تو راهرو مخ یکی دیگه رو بزنه.


بالاخره شب شد. متین هم رفته بود خونه ی خودش. خیلی دوست دارم یه بار این بچه پررو، متین ما رو ببره آپارتمان خودش. نکنه بی شعور این جا زن گرفته نمی خواد ما با خبر شیم؟ رسیدیم تهران می دم سردار یه صاف کاری مَشت بیاد روش. بی خیال بپردازیم به خودم. بنده هم تو اتاق خودم داشتم آماده می شدم. سورن هم وسایلش رو برد توی سالن که اون جا لباساش رو بپوشه. متین هم دنبالمون نمی اومد، با نیلوفر جونش می رفت خونه ی عموی نیلو. بابا خودت رو بچسب! اوه، چه پرنسسی شدیا جیگری! سر تا پام رو تو آیینه برانداز کردم. لباس صورتیم خیلی بهم می اومد. موهای مصنوعیمم یه شنیون ساده کرده بودم و بالای سرم جمعشون کرده بودم. یه کمشم کج کنار صورتم ریخته بودم. آرایش چشمام هم صورتی و نقراه ای بود. یه کم رژگونه و رژلب صورتی براق هم آرایشم رو تکمیل تکمیل کرده بود. یه سرویس نقره ای ظریف هم انداختم. بیست، توپ، اصن یه وضعی، چه هلویی شده بودم! کوفتت بشه سورن، من کنار تو حیف می شم. اعتماد به نفسم تو حلقم!
"- زشته این چه وضع حرف زدن یه پلیس متشخصه؟
- وویی بی خیال دیگه، تو هم خفه بمیر وجدان.
- بی ادب، اگه دیگه باهات حرف زدم. من می رم بخوابم، خیلی بی ادبی شدی امشب.
- آخه خیلی خوشحالم. با این تیپم چشمای ونوس درمیاد. الهی، تولدشم هست بیچاره سکته نکنه خوبه."
از دعواهای خودم با خودم خندم گرفته بود.
سورن- چیه خودشیفته؟ با خودت حال کردی داری می خندی؟
- یه امشب با خودم عهد کردم حال تو رو نگیرم، اگه گذاشتی!
سورن- فعلا که تو همش حالت گرفته میشه.
- سورن در خواب بیند پنبه دانه.
صدای پاش رو شنیدم که بهم نزدیک می شد. هنوز داشتم خودم رو تو آینه نگاه می کردم. دستاش رو دور م احساس کردم. با بی حوصلگی دستاش رو کنار زدم.
- به من دست نزن سورن.
سورن- عسل؟
- بله؟
سورن- امشب دور و بر مانی نپلک، باشه؟
- اون دور و بر من می پلکه، نه من دور و بر اون. بعدشم مثل این که یادت رفته ما واسه دستگیری اونا این جاییم. من که با اون کاری ندارم، تازه دشمنشم.
سورن- حالا هر چی، باشه؟
پوزخندی زدم و تو آینه یه کم دیگه خط چشم کشیدم و با بی تفاوتی گفتم:
- باشه. پس بگو آقا حسودیش میشه.
سورن- تو امانتی دستم، بفهم عسل. نمی خوام دلهره داشته باشم. خیالم از بابتت راحت دیگه؟
- اوهوم. اومدی همین رو بگی فقط؟
سورن- راستش ...
خط چشم کشیدنم تموم شد. در خط چشمم رو بستم و گذاشتمش رو میز توالتم. یه نگاه بهش انداختم. یوهو، چه تیپ دختر کشی زده لامصب! کرواتش تو دستش بود و سرش رو با درموندگی پایین انداخته بود. این بشر انقدر مغرور بود نمی گفت بی برام ببند. پوزخندی زدم و کروات رو بدون حرف از دستش بیرون کشیدم و براش بستم.
- خب اینم از این، تموم شد.
سورن- ممنون.
- خواهش.
کمی این پا و اون پا کرد و بعد از اتاق خارج شد


سورن:یادت نره ها عسل بهم قول دادی با مانی سردباشی...فهمیدی؟
عسل:وای آره فهمیدم فقط بردار دستتو
دستش رو برداشت.کیفم وبرداشتم و رفتیم پایین.در و باز کردم ونشستم تو ماشین یه آهنگ آرومم گذاشته بود که حس خوبی داشت...یه آهنگ بی کلام وکلاسیک..
سرم و تکیه دادم به پنجره و آروم چشمام و بستم وتا خود خونه ی نصیری با سورن کلامی رد و بدل نکردم.
سورن:پاشو مادمازل رسیدیم
چشمام رو باز کردم دیدم سورن در سمت منو برام باز کرده دستشم آورده جلو تا دستم رو بگیره یه لبخند هم رولباشه...
خدای من!چند بار چشمام رو باز و بسته کردم ببینم بیدارم یا نه یه نیشگون هم از ران پام گرفتم که نزدیک جیغم بره هوا.بزور لبامو گاز گرفتم که سورن طوری که بقیه نشون گفت
-پیاده شو دیگه نترس بیداری
با تعجب دستش رو گرفتم و اونم در ماشین رو بست تازه فهمیدم بعله آقا از حرص مانی این کارو کرده مانی و سارا رو دیدم که اوناهم تازه رسیده بودن و داشتن می اومدن سمت ما.
مانی:به به آقای مهندس صادقی گل وگلاب
سورن:احوالت مانی جان؟شما چطورید سرکار خانوم؟
سارا:اوه ممنون سورن من کِیلی کِیلی کوب هست
تودلم گفتم منم دارکوب هست(البته مامانمینا هروقت رمانمو تایپ میکنم بهم میگن دارکوب.لقبمه...نخندین خب...کلی روش کار کردن این اسم و برام گذاشتن)
عسل:بچه ها بریم تو دیگه
اروم از پله ها رفتیم بالا این سورنم عین کنه چسبیده بود به من و دستم و ول نمی کرد.اولین آشنا مهندس نصیری ها دکتر ساجدی بودن رفتیم جلو باهاشون دست دادیم.
سورن:سلام احوال شما جناب مهندس های عزیز؟
مهندس نصیری:به به باد آمد و بوی عنبر آورد.بَه چشممون به جمالتون روشن شد
سورن:شرمنده نفرمایید قربان آقا ناصر مبارک باشه ایشالله دخترخانومتون 120 ساله شه
مانی:ونوس خانوم ولوله تا ما رو نکشه حالا حالا ها هست
مهندس نصیری:آی مانی حواست باشه چی می گی دخنرمنه ها
مانی:خب بخاطر همینم گفتم ولوله دیگه
همه زدیم زیر خنده و مهندس نصیری به شوخی زد توگوش مانی


سارا- مانیِ من رو نزد.
ساجدی- نترس سارا خانوم، همه ی اینا شوخیه.
مانی- ولی من جدی گفتم.
- آقای مهندس ونوس جون رو نمی بینم.
مهندس نصیری- اونجاست دخترم، کنار نیلوفره.
- پس با اجازه، من برم پیششون.
دکترساجدی- برو دخترم.
خواستم برم که دیدم دستام تو دستای سورنه. با استیصال نگاهش کردم که دستم رو ول کرد و انگشت اشارش رو به نشونه ی تهدید تکون داد.
متوجه منظورش شدم و با حرکت سر باشه گفتم. "با جازه ای" زمزمه کردم و به همراه سارا رفتیم طرف دخترا. سارا از دور دستاش رو باز کرد و با صدای جیغ جیغوش ونوس رو بغل کرد.
سارا- اوه ونوس جونم، هپی برث دی تو یو. تولدت مبارک هانی!
ونوس در حالی که با اخم به من نگاه می کرد و سعی داشت از سر تا پای من رو برانداز کنه، از سارا تشکر کرد.
- ونوس جون تولدت مبارک. ایشالا صد سال زنده باشی.
بعدشم باهاش روبوسی کردم. خون خونش رو می خورد.
ونوس- ممنون عزیزم. خوشحالم که بازم می بینمت. بابت اون شب متاسفم!
- اشکال نداره. اون قدرها هم بی جنبه نیستم دیگه. فقط تو رو خدا امشب بهم ندید زهرمارم شه.
ونوس- باشه، خیالت راحت. اون دفعه این قدر نامزدت هول کرد که داشتم سکته می کردم.
نیلوفر- واقعا آقا سورن خیلی عصبانی بود.
مرسانا- سلام سلام، احوال عسلی خانوم حساس؟
- سلام. مرسی خانوم شیطون، خوبم. تو چطوری؟
مرسانا- ممنون منم خوبم. تو چطوری بلبل؟
سارا- بی خیال دیگه نگو بلبل مرسی. کوب هستم.
کسی زد به سرشونم . باز هم لابد سورنه دیگه.
- سورن نکن.
متین- دوش دالم.
- سلام. تویی؟
متین- سلام عسلی. پ نه پ، روحمه اومده تو رو با خودش ببره خوشگله.
بعدم دماغم رو آروم کشید.
سورن- متین اذیت نکن زنم رو.
متین- به تو چه؟ دوست دارم اذیتش کنم، عسلی خودمه.
مانی- عسل خانوم کلی طرفدار داریا خوشگله.
به سورن نگاه کردم. اخم رو پیشونیش بود. با پوزخند به مانی گفتم:
- سارا هم زیباست. حواست به زنت باشه ازت ندزدنش.
مانی دستش رو دور کمر سارا حلقه کرد و گفت:
- خب اون که آره، سارای من زیباست.
بعد هم دست سارا رو گرفت و بوسید. هنوز متین پشت سرم ایستاده بود .
مانی- متین بهت خوش می گذره؟
متین- آره خب، آبجیم خیلی تو بغلیه.
مانی- اوه پس خوش به حالت! کم کم داره حسودیم میشه.
بعدشم با خنده ادامه داد:
- می خوای جامون رو عوض کنیم متین؟


متین- بچه پررو! نه، من ترجیح می دم برم پیش نیلوی خودم.
مانی- خب پس منم بیام پیش عسل؟
به سورن نگاه می کردم که داشت لبش رو گاز می گرفت و اخمش غلیظ تر شده بود. می دونستم به خاطر این که احترام رو نگه داره چیزی نمیگه. شیطونه میگه به مانی بگم بیاد هی حرص بخوره، هی حرص بخوره بخندیم، ولی پیش خودم گفتم اون وقت دیگه خونم حلال میشه. بعدشم یه سیلی زدم تو گوش شیطونه که به دو بره خونشون که دیگه گولم نزنه.
- اِ؟ دیگه چی؟
بعدشم با خنده گفتم:
- مگه من خودم شوهر ندارم؟
بعدشم رفتم دستم و دور دست سورن حلقه کردم و یه چشمک بهش زدم. اون عصبانیت تو چشماش جاش رو به آرامش داده بود. آروم روی موهام رو بوسه زد و من رو به خودش فشرد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد. با خودم تصمیم گرفته بودم یه امشبه با سورن راه بیام تا دماغ این مانی رو حسابی بسوزونم. مانی هم حرصش دراومده بود.
مانی- می گم سورن جان مثل این که مهندس نصیری اینا رفتن تو حیاط تا تولد کاملا شروع نشده بریم پیششون. هوم؟
سورن- باشه باشه. عسل جان شما این جا می مونی؟
مانی- چی کار به خانوما داری؟ بذار بمونن برای خودشون خوش باشن.
- شما برید، من با بچه ها این جا می مونم.
سورن- مراقب خودت باش. هوم؟
بعدم در گوشم گفت:
- مواظب باش باز از اون نوشیدنی های خوشمزه بهت ندن که کار دستمون می دی. همین جا هم بمون. باشه؟ از جات تکون نخور. پیش بچه ها باش تا ما برگردیم.
با اخم نگاهش کردم. برام تعیین تکلیف می کنه؟ بی جواب سرم رو به طرف بقیه برگردوندم. اونا هم با هم رفتن توی حیاط.
نیم ساعتی می شد که سورن و بقیه تو حیاط بودن، منم کم کم داشت حوصلم پیش این دخترای لوس و مسخره سر می رفت.
ونوس و مرسانا که فقط از تیپ و قیافه ی این و اون ایراد می گرفتن و چشم پسرا رو در می آوردن. سارا هم که با اون حرف زدنش رو مخم تاتی تاتی می کرد. بعدشم اومدم ماموریت، نه این که وایستم این جا کرکر با اینا بخندم. اصل کاریا اون بیرونن. بی خیال، برم پیششون یه سر و گوش آب بدم ببینم چه خبره.
ونوس- بابا اینا کجان؟ بیان یه کم برقصن و بعدشم کیک رو بیاریم.
مرسانا- کادوها هم مونده. این بابا اینا هم وقت گیر آوردنا.
- بچه ها من می رم دنبالشون ببینم چرا این قدر دیر کردن. تموم مهمونی رو از دست دادن.
سارا- باشه برو، اما زود برگرد.
- باشه، زود میام.


ازشون جدا شدم و رفتم سمت در جلویی. از یه آقایی که خدمتکار بود و خیلی مرتب یه جلیقه ی مشکی و شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بود و یه سینی پر از نوشیدنی دستش بود، پرسیدم:
- ببخشید آقا، مهندس نصیری کجا هستن؟
خدمتکار- توی حیاط پشتی هستن. از اون در که برید، ته باغ کنار استخر تشریف دارن.
- ممنونم
خدمتکار- خواهش می کنم خانوم.
به سمت در عقبی حال رفتم و در رو باز کردم. یه باغ نسبتا متوسط بود با درختای زیاد. اوایل باغ به خاطر نورها و لامپ های ویلا روشن بود. از قسمت سنگ فرشی باغ جلو رفتم. کم کم داشت تاریک می شد. اَه لعنتی، چراغ های کنار سنگ فرش هم خاموش بودن. یه کم دلشوره داشتم. نکنه بلایی سر سرگردا آورده باشن؟ کاش حداقل اسلحم همراهم بود. صدای سنگ ریزه از پشت سرم شنیدم و برگشتم، اما کسی رو ندیدم. دیگه رسیده بودم به وسطای باغ که خیلی تاریک بود. آخه کله پوک ها اون ته چی کار دارید؟ یه کم جلوتر رفتم که بازم از پشت سرم صدا شنیدم. برگشتم که مردی رو دیدم که چند قدم بیشتر باهام فاصله نداشت. تلو تلو می خورد و جلو می اومد. چشماش دوتا کاسه ی خون بود و خیلی خمار می زد. لبخند مسخره ای روی لباش بود و یه شیشه نوشيدني هم دستش.
- اَه عسل الان وقت برانداز کردن مردمه؟
- خب چی کار کنم؟
- دِ در رو دیگه. لعنتی این که اگه دستش به تو برسه واویلاست!
مرده آروم نگاهم می کرد و مستانه می خندید و می اومد جلو. دامن لباسم رو گرفتم تو دستم و عقب عقب رفتم. اونم آروم آروم می اومد جلو. بازوهام رو گرفت و کشید طرف خودش. سعی می کرد دستام رو بگیره تا حرکت نکنم.
خواست ببوسه که با یه حرکت جانانه زدم وسط پاش و در رفتم سمت ته باغ. اشکام یه کم می اومد. خودمونیم، با این که خیلی از این چیزا تو عمرم دیده بودم، ولی یه کم ترسیدم. می دویدم و گاهی به پشتم نگاه می کردم. لامصب با اون بدحالي و اون ضربه ای که زدم هنوز داشت دنبالم می اومد، اما یه کم سرعتش کم بود و بهم نرسید. داشتم پشت سرم رو نگاه می کردم و بی توجه به رو به روم می دویدم که "بوم" خوردم به یه چیزی. فکر کردم تنه ی درخته، اما وقتی سرم رو بلند کردم با چشمای نگران سورن برخورد کردم.


واسم مهم نبود چی فکر کنه. فعلا به آغوشش احتیاج داشتم. سرم رو گذاشتم رو سینش و محکم بغلش کردم. اونم یه دستش رو دور کمرم گذاشت و با یه دستش موهام رو ناز می کرد.
سورن- چی شده عسل؟ چرا گریه می کنی دختر؟
بقیه که تازه متوجه سر و صدا شده بودن، اومدن کنارمون.
متین- چی شده عسلی؟ کی اشکت رو درآورده آجی جونم؟
سورن صورتم رو بین دوتا دستاش گرفت و با انگشتاش اشکام رو پاک کرد.
- چی شده عسل؟ آروم باش و بگو. هیچی نمیشه، نترس ما کنارتیم.
هنوز گریه می کردم و نمی تونستم حرف بزنم که دیدم یارو با شیشه اومد جلو.
"- اوه اوه، عسل چی زدی به یارو که تازه بعد دو ساعت رسیده؟
- حقشه مرتیکه ی الدنگ! می خواست کمتر بخوره تا این جوری به ناموس مردم حمله نکنه."
با دیدن یارو رفتم پشت سورن قایم شدم. سورن با اخم برگشت طرفم. این دفعه خیلی عصبی بود. تقریبا داد می زد:
- چی کارت کرد؟ بگو چی شده عسل؟ دِ بگو دیگه لعنتی!
متین- سورن آروم. عسلی بگو دیگه.
با صدایی پراز خش گفتم:
- دیر کردین اومدم دنبالتون بریم داخل و یه هوایی هم خودم بخورم که این یارو افتاد دنبالم.
گریم شدت گرفت. سورن هر لحظه بیشتر عصبی می شد.
- چی کارت کرد عسل؟ جون به لبم کردی.
یارو هنوز داشت ما رو نگاه می کرد. مهندس نصیری هم عصبی و شرم زده با تلفن به زیر دستاش می گفت بیان ته باغ.
- خواست بغلم کنه و ببوستم که زدمش و فرار کردم.
سورن رفت جلو و یارو رو چندتا مشت حسابی مهمون کرد که آدمای مهندس رسیدن و سورن رو از مرده جدا کردن. متینم منو بغل کرده بود و اشکام رو پاک می کرد. خداییش حال می داد ها. درسته ترسیده بودم و یارو شبیه زامبی ها بود، ولی من اهل گریه نبودم. دیدم نازم رو می کشن بیشتر گریه می کردم و حال می داد. سورن اومد سمتمون. توچشمای قهوه ای روشن جذابش فقط خشم رو می شد دید.
سورن- مگه نگفتم پیش بچه ها باش؟ مگه نگفتم بهت؟ یه حرف رو چند بار باید بزنم عسل؟
مانی- سورن جان ولش کن حالا بنده خدا رو، اتفاقیه که افتاده. بیچاره خیلی هم ترسیده، تو دیگه دعواش نکن.
سرمو تو بغل متین جمع کرده بودم و می لرزیدم. نمی دونم ترس بود یا سردم بود، فقط یه لرز عجیبی تو تنم افتاده بود.
سورن- آخه من بهش گفتم نیا، حرف گوش نمی کنه که کله شق! یه اتفاقی براش می افتاد جواب خانوادش رو چی می دادم؟
"- خانواده، خانواده! پس بگو. فکر کردم به خاطر خودش نگران شده. مرده شورت رو ببرن!
- بیچاره! دلت میاد عسل؟ حالا هر چی هم که باشه واسه خاطر توئه که این همه جوش می زنه."
متین- بسه سورن، نمی بینی چه طوری می لرزه؟ ولش کن دیگه. خدا رو شکر خطر از بیخ گوشمون گذشت داداش.
سورن کتش رو درآورد و انداخت رو شونه ی من. عصبی جلوتر راه می رفت. مهندس نصیری هم با آدماش و اون مرتیکه جلوتر رفتن. منم هم چنان سرم رو شونه متین بود و راه می رفتیم. مانی هم عین مگس دم گوش من ویز ویز می کرد که سورن برگشت و با خشم بهش نگاه کرد. البته اون متوجه نشد، چون من رو با هیزبازی دید می زد. سورن اومد و دست من رو گرفت و برد پیش خودش. متین با تعجب به سورن نگاه می کرد. سورن هم دست من رو محکم گرفته بود و تند راه می رفت.


- سورن یه کم یواش تر.
سورن- حرف نزن عسل. حوصله ندارم، یه چیز می گما. دهنت رو ببند و راه بیا.
بیا، یه امشب می خواستم با این کوه یخ خوب باشم. مگه می شد؟ محکم دستم رو می کشید و می برد جلو تا رسیدیم به مهندس نصیری که داشت سیگار می کشید.
نصیری- سورن جان، عسل خانوم رو ببر تویکی از اتاق های مهمون ها توی طبقه ی دوم تا یه کم حالش سر جاش بیاد. بنده خدا خیلی رنگش پریده.
سورن- با اجازتون ما دیگه مرخص می شیم، این طوری خیلی بهتره.
نصیری- این چه حرفیه پسر؟ هنوز کل تولد مونده. ببرش بالا تا حال زنت جا بیاد.
سورن- آخه نمی خوام مهمونا ...
نصیری- خیلی خب، از در پشتی برید.
بعدم رو به یکی از آدم هاش گفت:
- آقا و خانوم رو راهنمایی کنید بالا.
مرده هم چشمی گفت و بدون حرف دنبالش از راه پله ی پشتی رفتیم تو اتاق ها.
پیشخدمت- چیزی لازم نداریدآقا؟
سورن- لطف کنید یه شربت شیرین بیارید واسه خانوم، فشارشون افتاده.
پیشخدمت- چشم قربان. با اجازه.
تکیه داده بودم به بالای تخت و زانوهام رو بغل کرده بودم. سورنم درحالی که پاهاش آویزون بود ولو شد رو تخت و سرش رو گرفت.
سورن با صدای بلند و قیافه ی درهم و عصبی گفت:
- می بینی همش مایه ی دردسری؟ اون دفعه نوشيدني خوردی زهرمارمون کردی، این دفعه که این طوری. چی بهت بگم آخه عسل؟ اگه اون لندهور بلایی سرت می آورد من چه گِلی به سرم می گرفتم؟ باید به هزار نفر جواب پس می دادم.
- لازم نکرده. کی گفته من رو به تو سپردن؟ من خودم می تونم مواظب خودم باشم، نیازی به تو نیست.
سورن- دِ همین زبون بلندته که می ره رو اعصابم. بله، می بینم چه قشنگم از خودت مراقبت می کنی. آدم می مونه تو کفش. اون دفعه نوشيدني خوردی نصفه کاره ول کردیم اومدیم، این دفعه هم که بی اجازه پاشدی اومدی تو باغ. آخه من از دست تو چی کار کنم؟ همشم که آبغوره می گیری. خدا آخر و عاقبت ما و این ماجرا رو ختم به خیر کنه. پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن بریم پایین. با این قیافه همه وحشت می کنن.
پاشدم و رفتم تو دستشویی. یه نگاه به صورتم انداختم. چشمای طوسی عسلی نازم قرمز و باد کرده شده بودن و ریمل و خط چشمم با اشکام تو صورتم پخش شده بود. چشمام می سوخت. یه کم آب به صورتم زدم و با شیر پاک کن سیاهی ها رو پاک کردم و یه کم دیگه آرایش کردم و اومدم بیرون. سورن هنوز کلافه دراز کشیده بود. ازش دلخور بودم. به جای این که تو اون موقعیت بغلم کنه جلوی همه سرم داد زد."عسل دیوونه از همکارت چه انتظاری داری؟ اون متینم اگه این کار رو می کنه واسه اینه که از وقتی چشم باز کردی و پلیس شدی، مافوقت بوده و براش حکم یه خواهر رو داری. حالا می خوای این یارو که فقط دو سه ماهه می شناسیش این کارا رو کنه؟"
توی فکر بودم که تازه متوجه من شد و از رو تخت بلند شد.
سورن- بریم؟
عسل- بریم.
سورن انگشت اشارش رو با تهدید گرفتم سمتم و گفت:
- به خدا اگه این دفعه از کنارم ...
دستپاچه حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- خیلی خوب دیگه، باشه جایی نمی رم.
بعدشم با اخم دستم رو گرفت و رفتیم پایین.
همه در حال رقص بودن. متین و مانی همه ی ماجرا رو برای بچه ها تعریف کرده بودن. نیلوفر با نگرانی چند قدم اومد جلو و دستم رو گرفت.


نیلوفر:چی شد عسل؟
عسل:چیزی نیس
مرسانا:مانی همه چی رو گفت الان بهتری؟
عسل:آره خوبم
مانی:از بس تو خوشگلی همه چشمت می زنن.نمونه اش خود من چشمم کور که اینقدر از زیباییت تعریف کردم
کلافه رویه صندلی نشستم وسرم و گذاشتم رو میز سورنم دستش روشونم بود وشونه هامو می مالید.دستشو پس زدم و نشست کنارم بقیه بچه هاهم نشستن.
موقع بریدن کیک بود.ونوس چاقو رو تودستش گرفته بود وکیک رو می برید همه هم تولدت مبارک روبراش می خوندن.بی رمق دست می زدم و چیزی از دور و برم نمی فهمیدم.نوبت کادوها رسید منو سورن یه دستبند نقره ی خیلی خوشگل براش گرفتیم.
همینم از سرش زیادبود والا....
بعد یکم خوردن کیک و میوه و...پاشدیم سمت خونه.متین می خواست با ما بیاد اما سورن نذاشت.
سوار ماشین شدم ودوباره به خواب رفتم اصلا این ماشینه انگار قرص خواب آور بود...
نیست که توش قرار بود با این سورن یخمک تنها باشم واسه همینم حوصلم سرمی رفت و می خوابیدم...
با صدای تقه ای که به پنجره خورد بیدارشدم و بی توجه به سورن رفتم از پله های ورودی بالا البته یکم گیج می زدم که سورن از پشت بازوم رو کشید
سورن:صبرکن لجباز تا یه کاری دوباره دست خودتت ندادی...فقط کم مونده ازپله ها بیافتی دیگه بشه نورعلی نور...
حرفاش رو با تمسخر می زد و حسابی کفریم می کرد شیطونه می گفت خرخره اشو بجوام ها..کلید و گرفت و رفتیم بالا پریدم تو اتاق و لباس عوض کردم و بعدش هم شیرجه زدم رو تختم...
خداییش اون یه شب درمیون هم عمل نمی کردیم همیشه خدا من رو تخت بودم و اون رو کاناپه...بیچاره !
بیخیال بابا حقشه بگیر بخواب...شب بخیر
بازهم مهمونی حالم از این همه مهمونی دیگه داره بهم می خوره...معلوم نیست اومدیم ماموریت یا مهمونی...
خوشبختانه این بار مهمونیش خودمونی تر و جمع و جورتره و البته بیشتر هم به درد ما می خوره چون تمام کله گنده های شرکت تواین مهمونی جمع هستن وقراره درمورد مسائل کاری هم صحبت کنن...
عسل:اه...متین چه خبره 24ساعته هر روز هر روز مهمونی ...حالم بهم خورد
سورن:کم نق بزن دختر...شما دختراکه عاشق این مهمونی هایین...چی شد حالا حالت بهم می خوره؟
عسل:آخه بستگی به افرادی داره که باهاشون می رم مهمونی اره حالا حالم بهم می خوره
متین:دستت درد نکنه دیگه عسل خانوم حالا حال بهم زن هم شدیم؟
عسل:متین خوب می دونی منظورم تونیستی
سورن با اخم و قیافه کاملا جدی گفت:بله متین جان منظورش تونیستی منظورش منم.پاشید برید تا دیرتون نشده
کتش رو پرت کرد رو دسته مبل و ولو شد رو مبل.کنترل به دست کلافه کانال عوض می کرد...و گاهی اوقات هم با صدای بلند یه پوفی می کشید و دستش رو تو موهاش فرو می کرد...5 دقیقه بی تفاوت بهش مشغول حاضرشدن شدیم


متین:سورن بدو دیگه چرا نشستی؟الان نصیری پدرمون رو در می اره ها
سورن:شمابرید من نمیام حوصله ندارم
متین:پاشو مگه بچه ای با یه حرف عسل قهر کردی؟دیوونه پاشو می دونی امشب چه خبره؟امشب خیلی واسمون مهمه خره پاشو بینیم واسه من لوس بازی در نیارها
سورن:نمیام گفتم که حوصله ندارم
متین:من به اندازه ی کافی قاطی هستما پاشو د یالا
متین خیلی عصبی بود.نمی دونم چرا ولی خیلی قرمز شده بود.معلوم نیست کی چی بهش گفته بود که اونقدر بداخلاق شده بود...
محکم زیربغل سورن رو گرفت که بلندش کنه اما اون بازم بلند نشد وکمی بادست زیربغل و دستش رو مالید
سورن با عصبانیت گفت:چته پاچه می گیری؟وحشی شدی؟نمیام خودتون برید ببینم چه گلی به سرخودتون می زنین...من نمیام شاید خانوم حالت تهوعش بهتر شه
متین:به درک بریم عسل
دست من و محکم کشید و بدون حرف سوار آسانسور شدیم...
خدایا این دوتا چشونه؟این ازمتین که جدی جدی به قول سورن پاچه می گیره اونم از سورن که عین نی نی کوچولوها قهر می کنه...
رفتیم و تو ماشین نشستیم.
متین دوتا دستاش رو گذاشت رو فرمون و سرش رو هم رو دستاش گذاشت...
کمی اروم شده بود با صدایی که انگار از ته چاه بیرون بیاد
متین:عسل...
عسل:بله؟
متین:می ری سورن و بیاری؟گناه داره خیلی باهاش بدحرف زدیم آفرین دیگه برو
عسل:توچرا امشب اینقدر عصبانی هستی؟بگو تا برم
متین:تا چندروز دیگه یه محموله وارد ایران می شه هیچ اطلاعی هم ازش نداریم...
یعنی چطور بگم نه می دونیم که کی قراره بره وچطور هم این که بچه ها هیچ کدوم آماده نیستن...
از اون ور فشارهای سردار از این ورم گنگی این محموله به خدا عسل نمی دونم باید چی کارکنم؟
عسل:سورن می دونه؟
متین:نه نگفتم بهش می خوام امشب فکرش مشغول نباشه شاید تو آرامش بهتر بتونه تصمیم بگیره
عسل:نگران نباش داداشی همه چیز درست می شه...من می رم دنبال این پسره ی لوس و ننر
متین لبخند تلخی زد وگفت:باشه...
خستگی از سر و روش می بارید.
راست می گفت خیلی موقعیت بدیه...
اما من می خواستم به جای این که پا به پای متین ناراحت باشم بهش روحیه بدم.
ازماشین پیاده شدم و رفتم سمت هتل.
سوار آسانسور شدم...
توراه باخودم فکر می کردم نباید باهاش اون طوری حرف می زدم..درسته بداخلاق و عنقه ولی بهش برمی خوره دیگه به هر حال...
کلید رو انداختم تو در و رفتم تو سوییت...
هنوز رو مبل ولو نشسته بود.با ابروهای به هم گره خورده و لب ولوچه ی آویزون...


عسل:سورن؟سورن پاشو بریم دیر می شه ها
سورن با صدای بلند و جدیت هر چه تمام تر گفت:گفتم نمیام خودتو معطل نکن بی خودی.من نمیام
عسل:سورن لوس نشو دیگه...ببخشید
سورن:برو دیرتون نشه
عسل:اه سورن خیلی لوسی...پاشو دیگه
سورن:همینی که هست گفتم که حوصله ندارم
عسل:سورن لوس نشو بیا دیگه گفتم که ببخشید
سورن:بروتا حالت بهم نخورده
هنوز جدی بود.ابروهاش توهم گره خورده بود و تمام حرفاش رو با جدیت می زد.قیافه اش خیلی ترسناک بود.یعنی خداییش این حرف هایی رو که می زدم تمام جرئتم رو جمع کرده بودم و می گفتم.
هر آن ممکن بود بزنه دکوراسیون صورتم رو بریزه بهم...والا
دوباره عزمم وجزم کردم و گفتم
عسل:ازبچه ها هم لوس تری
سورن:مجبورنیستی تحمل کنی
از بچگی طاغت این که یکی ازم دلخور باشه وبخواد باهام قهر باشه رونداشتم.
راستش می دونم خیلی خجالت آوره ها(!)ولی دست به منت کشیم از همون اولم خوب بود.
الانم قبول داشتم واقعا با این گنددماغ بد حرف زدم.
پس چاره ای ندارم جز همون منت کشی دیگه...وای خدایا من و ببخشی برای این کار...من واقعا شرمگینم الان...
نفسی کشیدم و اروم رفتم پشت مبل،پشت سرش ایستادم.دستام رو گذاشتم رو شونه هاش و از پشت خم شدم رو صورتش وگونه اش رو بوسیدم.
عسل:سورن جونم ببخشید
با چشمای متعجب تو چشام زل زده بود باورش نمی شد بوسیده باشمش...
سورن:نه مثل این که امشب همه یه چیزیتون هست
بچه پررو رو نگاه کن.به خودم زحمت دادم با کلی شجاعت ازش معذرت خواستم حالا این طوری می کنه؟شیطونه می گه بزنم دکوراسیون صورتش رو بیارم پایین ها.ولی بیخیال شیطونه حرف مفت زیاد می زنه.حیفه صورتش.
دستام رو زدم به کمرم و گفتم:چیه مهربونیمم نمی تونی ببینی؟
سورن:یعنی می گی باورکنم؟
عسل:به نفعته باورکنی به هر حال من دیگه عذرخواهی نمی کنم پس لوس نشو پاشو بیا
سورن با یه قیافه حق به جانب و نسبتا مظلوم گفت:خیلی باهام بد حرف می زنی مگه من چیکارت کردم؟
عسل:آخ تو مظلوم بازی هم بلد بودی رونمی کردی؟
بااخم و یه لبخند کوچیک نگام کرد.
آخی بچه ام قهر بوده.قهرشم مثل آدم ها نیست آخه.قهر بوده داد می زنه دیوونه.این چه قهریه؟تا جایی که مادیدیم تو قهر ناز می کنن این دعوا می کنه....قهر کردن هم بلد نیست...
رفتم جلوش ایستادم ودستم و سمتش دراز کردم.
عسل:پاشو دیگه سورن
یه سری تکون داد و تلویزیون رو خاموش کرد ودستم رو گرفت وبلند شد.
رفتیم تو آسانسور هنوز یه اخم کمی رو پیشونیش دیده می شد.لابد ازدست متینم دلخور بود.
رفتیم سوار ماشین بشیم متین سرش رو گذاشته بود روفرمون.بادیدن ما یه لبخند تلخی زد. سورن رفت در سمت عقب رو باز کرد نشست.منم جلونشستم.
متین:داداشی جونم ببخشید غلط کردم و گذاشتم واسه همین موقع ها
سورن دست به سینه نشسته بود و با اخم سرش و کرده بود سمت پنجره.خداییش قهرشم ترسناکه.آخه یکم ناز توش نیست که...سراسر جدیت و بداخلاقیه
متین:آخ قربون ناز کردنت برم که از هزارتا دختر بیشتر ناز می کنی ببخشید دیگه سورن.ســــــــــورن؟سورن جونم
سورن هنوز سرش سمت پنجره بود.
سورن:راه بیافت دیرمون شد
متین تو یه حرکت ناگهانی برگشت سمت سورن و گونش رو بوسید.سورن هم لبخندی زد
سورن:اه تف مالیم کردی پوستم خراب شد راه بیافت دیگه
هی هم با دستش جای بوسه متین رو پاک می کرد.داشتم ازخنده روده برمی شدم از دست این سورن بچه پررو.خوبه من بوسش کردم این کارا رو نکرد.مگرنه یه سیلی میخوابوندم تو گوشش قشنگ جای بوسه ام پاک شه...
متین:ای به چشم فرمانده شما امر بفرمایید
تویه راه باشوخی های متین سرکردیم.


تا بالاخره رسیدیم خونه مهندس نصیری بزرگ منظورم آقا نادره...امشب جمع خودمونی وکاری بود.
زنگ رو زدیم ورفتیم داخل خدمتکار ما رو به سمت باقی مهمون ها راهنمایی کرد وماهم رفتیم تو سالن پذیرایی و مشغول سلام وعلیک با بقیه شدیم
متین:سلام می بینم که جمعتون جمعه فقط گل...
مانی پرید وسط حرف متین و باخنده گفت:فقط گل خرزهره هامون کم بود که اونا هم رسیدن...جسارت خدمت شما نباشه ها سرکار خانوم
متین:نه بابا عسل که خرزهره نیست...کاکتوسه
سورن:اوه اوه اونم چه کاکتوسی بدتیغ هایی داره
مانی:تا باشه ازاین تیغ ها
سارا:تیغ های عسل کجاهست؟پس من چرا ندید؟
دوتا مشت خوشگل حوالی بازوهای متین وسورن کردم وهمه خندیدن.
عسل:ساراجون دارن اذیتم می کنن توچرا باور می کنی؟
سارا:عسل گناه داشت اذیتش نکرد
سورن:این گناه داره؟ببینمت آخی مظلوم بمیرم الهی
دستم و اوردم که بزنمش که دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد.
سورن:دور از شوخی جمیعا سلام
نادرخان:سلام خوش اومدید بچه ها خواهش می کنم بفرمایید
عسل:ممنون جناب مهندس
متین:ببخشید دیرشد داشتیم یه چندکیلو ناز می خریدیم دیر شد
مانی:ناز کی رو
سورن:هیچی بی خیال خوبین شما
ناصرخان:به لطف شما
نادرخان:هی بدنیستیم شما چطورین؟
متین:خوب عالی 20 توپ
دکتر ساجدی:اوه چه عالی
بعداز یکم خوش وبش کردن وخوردن میوه وشیرینی و... رفتیم سر اصل مطلب...
مانی درحالی که یه سیب رو بادقت پوست می کند وپاهاش رو روی هم انداخته بود گفت:مهندس بارها هنوز حاضرنیست باید قرار 3 روز دیگه رو بیاندازیم واسه یه هفته یا شایدم دوهفته بعد
اخم های سورن و نادرخان باهم گره خوردند.
نادرخان رو به دکتر ساجدی گفت:چرا؟مگه داروها حاضرنیست.
دکتر:هنوز همشون حاضرنشدن و با چشم و ابرو اشاره کرد.
منظورش روانگردان ها بود تابلو
سورن:جناب مهندس مثه اینکه منم یکم سرمایه گذاری کردما درحد یه خبر هم نباید بهم اطلاع می دادید که قراره بارها رو بفرستید ایران؟تازه باید بفهمم؟
نادرخان:من به متین جان گفته بودم مهندس.مهندس پویا مگه به مهندس نگفتید شما؟
متین:آخ آخ یادم رفته بود...آقا شما دیگه گلایه نفرمایید مانی هم تازه چندساعت پیش به من خبرداده
سورن بااخم به متین نگاه کرد متین اشاره کرد وسورن دیگه چیزی نگفت.
سورن:خب چرا حاضر نیست؟مگه تولید به اندازه ای نیست که بشه صادرش کرد؟
دکتر:نه مهندس هنوز یکم مونده
متین:خب یعنی تا دو روز دیگه هم عملی نیس؟
ناصر خان:نه متین جان نمیشه به این زودی بارها رو فرستاد یکمم کارمون تو ایران گیره که وکیلمون داره راست و ریستش میکنه
سورن:مانی جان شما به من درمورد این مشکلات چیزی نگفته بودی ها؟این قرارمون نبود
مانی:ترش نکن مهندس خب حالا الان داری می فهمی
عسل:اما شما باید به ما می گفتید نه واسه اینکه کار مشکل پیدا کرده بکشیم عقب واسه اینکه شما ما رو غریبه می دونین
نادر خان:اینطور نیس دخترم خودتونم که دیدید من خودمم تازه باخبر شدم
سورن:یه خواهشی می تونم بکنم؟
نادرخان:بفرمایید مهندس صادقی؟
سورن:ازاین به بعد اگه اتفاقی می افته به ماهم خبر بدید به هر حال ماهم یکی از سهام دارای این شرکتیم دیگه
نادرخان:باشه ...باشه
عسل:ببخشید چیز دیگه ای هم هست که به مانگفته باشید؟
ناصرخان:نه... نه دخترم
سورن:اگه اشکالی نداشته باشه فردا می خوام بیام کارخونه تو این چند مدتی هم که اینجا بودیم هر شب مهمونی واستراحت بود...یکمم می خوام به کارها برسم البته اگه اشکالی نداشته باشه ازنظر شما؟
نادرخان با یه دلهره وتته پته جواب داد:نه...ن...نه پسرم اشکالی نداره هماهنگ کن بامانی که چه ساعتی می ری منتظرت باشه
سورن:باشه باشه ممنون
نادرخان:خب بسته دیگه شام حاضره...شماهم دکتر،مهندس کیانی سعی کنید بیشتر از یه هفته طول نکشه
دکتر:باشه سعی خودم رو می کنم اما قول نمی دم
مانی:چشم شما حرص نخورید واسه قلبتون خوب نیس نادرخان
نادرخان:خیلی خب بفرمایید شام
هنگام شام هم حرفای معمولی رد وبدل شد وبعد شام هم سه تایی اومدیم هتل.


متین داشت رانندگی می کرد سورن هم جلو کنارش نشسته بود وبا عصبانیت صحبت می کرد.همچین می گم با عصبانیت انگارتا حالا درست وحسابی هم حرف زده.یعنی حرف می زنه ها ولی تا بحث کار میاد گره ابروهاش محکم تر می شه تن صداش هم کلفت و بالاتر می ره.کلا یه هیولایی می شه جاتون خالی...کاش بودید باهم می ترسیدیم حال می کردیم.عین رزیدنت اویل می مونه لا مصب.هیجان توام با ترس داره دیدنش...
خیلی خب داشتم می گفتم.منم پشت بین دوتا صندلی اونا نشسته بودم وبه حرفاشون گوش می کردم.
سورن:پسره ی بی عقل چرا بهم نگفتی جلوتر آخه؟
متین:به جان سورن مانی چندساعت قبل مهمونی بهم زنگ زد وگفت.اصلا سر شب واسه ی همین اعصابم خورد بود وسرت داد زدم دیگه.خدا رو شکر که افتاد عقب باید به سردار بگیم
سورن:من از این حرصم می گیره چرا بهم نگفتی عین احمق ها نشسته بودم جلوشون.
متین:دور ازجونت حالا اینقدر حرص نخور.
به شوخی زد تو پهلوش .ارومتر گفت:شیرت خشک می شه
سورن هم درحالی که سعی می کرد خندش رو کنترل کنه و هنوز اخمو جلوه کنه یه پس گردنی زد پس کله ی متین.
سورن:ساکت شو بی ادب اگه دختر تو ماشین نبود می فهموندم بهت جوجه
باخنده گفتم:ملاحظه منو نکنیدا به خدا من راضی نیستم.راحت باشید
متین:کاری نمی تونه بکنه که این و گفت که فکر کنیم کم نیاورده
سورن:کی من؟
متین:پ نه پ من
سورن:توکه آره عالم و آدم می دونن تو همیشه کم میاری
عسل:بسته دیگه بچه ها کل کل نکنید سرم رفت
متین:خیلی خب دیگه بپرید پایین می خوام برم خونه خودم
سورن:مگه تو بالا نمیای؟
متین:نه خونه خودم راحت ترم
عسل:ببینم تو چرا مارو خونه ی خودت نمی بری؟
متین:آخه می ترسم زن و بچه ام رو ببینید برید به سردار لوم بدین
سورن:اوه اوه چه سرعت عملی بچه هم داری مگه؟
متین به شکمش اشاره کرد سورن هم ازماشین داشت پیاده می شد یه خاک تو سرت بادست نشونش داد وبا هم زدیم زیر خنده
متین:دور از شوخی وقت نشد یه روز می برمتون اگه بچه های خوبی باشید البته
سورن:برو شر رو کم کن با خداحافظی خوشحالمون کن شب شده هذیون زیاد می گی
متین:زهر مار شب بخیر
عسل:شب بخیر متین
سورن:شب خوش
بدو رفتیم بالا تواتاق.اخمای سورن باز شده بود و می خندید.خدا رو شکر بداخلاق هست اما کینه ای نه...
باهم مسابقه گذاشته بودیم.بهم تنه می زدیم که از در بریم تو.امشب هرکی زودتر پاش و می ذاشت تو خونه رو تخت می خوابید.
سورن غولتشن هم به من تنه زد و زود پرید تو سوییت


سورن با حالت مسخره خمیازه ای کشید و گفت:
- آخ چقدر خستم! می رم رو تختم بخوابم. شب خوش.
- واقعا که! تو مردی؟
سورن- روت رو کم کن. عسل خوبه حالا من هرشب رو کاناپه می خوابم و تو به همون به یه شب در میونت هم عمل نکردی.
- خیلی خب باشه. من فعلا خوابم نمیاد. شب به خیر.
سورن- منم خوابم نمیاد. فیلم ببینیم؟
- باشه یه فیلم خوب پیدا کن تا من برم یه دوش بگیرم و لباسام رو عوض کنم و بیام.
سورن- باشه.
رفتم تو اتاق. پریدم تو حموم و سه سوته اومدم بیرون. یه سارافون سفید کوتاه تا زیر باسنم پوشیدم با یه شلوار کتان کشی شیری. موهامم با سشوار خشک کردم و یه کم حالتشون دادم، یه رژ صورتی کم رنگ زدم و یه کوچولو هم آرایش کردم. امشب زود مهمونی تموم شد و منم خواب به سرم نمی اومد.
رفتم تو حال که دیدم سورن یه شلوار گرم کن مشکی با خط ها ی سفید و یه تیشرت جذب سفید پوشیده که بدجور بازوهای عضله ایش رو می انداخت بیرون. داشت با لپ تاپش گزارش تایپ می کرد. عینک مطالعه ی دور مشکیش رو زده بود و با یه اخم کوچیک به مانیتور خیره شده بود.
سرش رو بلند کرد و دوباره مانیتور رو نگاه کرد. دوباره سریع من رو نگاه کرد و سرش رو انداخت پایین و دوباره مشغول تایپ شد.
تو همون حالت بهم گفت:
- تا فراد هم می خوای اون جا وایستی منو نگاه کنی؟
اَه، این باز اون اخلاق گندش برگشت سرجاش. انگار عصا قورت داده. با بی تفاوتی رفتم رو کاناپه نشستم.
- پس فیلم چی شد؟
سورن- چیزی پیدا نکردم.
یه کم کانال ها رو عوض کردم تا یه فیلم اکشن پیدا کردم. البته به زبان انگلیسی بود، اما چه مشکلی داره خب؟ ما زبان انگلیسیمون بیستِ بیست بود.
- سورن این فیلمه خوبه؟
سورن از پشت سرم گفت:
- آره.
و لپ تاپش رو بست و رفت تو آشپزخونه و یه کاسه تخمه و یه پیش دستی آورد و نشست کنارم.
فیلمش خیلی اکشن و پلیسی بود و بعضی جاهاشم عشقی و کمدی می شد.
آخر فیلم بود و هنرپیشه ی مرد و زن کنارهم ایستاده بودن و طبق تموم فیلمای خارجی صحنه ی آخر بوسیدن بود.
سورن یه کم سرش رو خاروند و منم ریز ریز می خندیدم. یه نگاه چپ بهم انداخت و سریع تلویزیون رو خاموش کرد.
سورن- خب اینم که تموم شد.
- اِ، این که تموم نشده بود.
سورن- تموم شد دیگه. تیتراژشم می خوای ببینی؟ پاشو خانوم کوچولو، بخواب که از ساعت خوابت خیلی گذشته.
- من خوابم نمیاد. کنترل رو بده بهم می خوام یه کم دیگه تلویزیون نگاه کنم.
سورن- نه دیگه، برنامه های آخر شب واست خوب نیست.
بعدشم با فشار دستاش منو خوابوند رو کاناپه و پتو رو کشید روم.
با لب و لوچه ی آویزون گفتم:
- من خوابم نمیاد.
بی توجه به من ظرف تخمه رو برداشت و رفت تو آشپزخونه، منم با حالت قهر گرفتم خوابیدم. صبح با احساس برخورد یه چیزی به دماغم بیدار شدم.


هی با دستم پسش می زدم و دوباره می اومدجلو.
- اَه، ولم کن دیگه.
متین- بلند شو دیگه عسل، چقدر می خوابی؟
بلند شدم و با چشمای خواب آلود به متین نگاه کردم و سرم رو خاروندم.
- تو مگه خونه زندگی نداری بچه؟
متین- چرا، ولی هتل شما بیشتر حال می ده. من و سورن صبحونه خوردیم. تو هم برو بخور که کلی کار داریم.
- چه کاری؟
متین- مگه یادت رفته می خوایم بریم کارخونه ی نصیری؟
با شنیدن این حرف عین جت بلند شدم و دویدم سمت دستشویی. اصلا حواسم به کارخونه نبود، باید می رفتیم اون جا. تو آیینه ی دستشویی یه نگاه به خودم انداختم.
موهام به هم ریخته و ژولیده بود و چشمام هم خواب آلود و یه کمم زیرش پف کرده بود. دست و روم رو شستم و رفتم بیرون.
- متین تو خجالت نمی کشی همین جوری میای بالای سر من؟ ناسلامتی نامحرمی ها. یه مدت این جا موندی یادت رفته این چیزا رو؟
متین- این قدر ترش نکن دیگه خانوم کوچولو، ما که با هم این حرفا رو نداریم.
یه اخمی کردم و نشستم صبحونه بخورم.
- من شیر می خوام. پس شیر کو؟
متین- اِوا عسل؟ بیست و پنج شیش سالته، شیر می خوای دیگه چی کار؟
- هه هه هه خوشمزه! شیر کو؟
سورن- تو جنگله.
- شما مگه دیشب تو دریاچه ارومیه خوابیدید؟ احساس بامزگی می کنین؟
متین- احساس نمی خواد، خب هستیم دیگه. مگه نه سورن؟
سورن- اوهوم.
- آره، مخصوصا تو سورن.
سورن با اخم گفت:
- مگه من چمه؟
- هیچی، فقط عصا قورت دادی.
بعدم رفتم از یخچال شیر رو برداشتم و ریختم تو لیوان.
سورن- همین هم از سرت زیادیه. شانس آوردی نمی زنمت.
عسل- نه تو رو خدا، بیا بزن.
متین- بچه ها دعوا میشه ها، بی خیال شین.
سورن- اون شروع کرد. به من چه؟
صبحونم رو خوردم. میز رو جمع کردم و رفتم تو اتاق. کت بلند طوسیم رو با شلوار جین مشکی پوشیدم و موهای کلاه گیسم رو دم اسبی بستم و رفتم تو هال.


نشستم صندلی عقب وتارسیدن به کارخونه حرف نزدم.متین و سورن شوخی می کردن وسربه سرهم می ذاشتن.
البته بیشتر متین شوخی می کرد و سورن می زد تو برجکش.آخه کلا سورن اهل شوخی نیست.موقع خنده هم اخم داره.البته جلوی نصیری اینا خیلی بگو وبنده.توتنهایی هامون اینطوریه...و صدالبته شخصیت اصلیشم توتنهایی هامونه دیگه
متین:خب بپرین پایین
پیاده شدیم وبعد از سلام واحوال پرسی با مانی رفتیم تویه کارخونه.
مانی که خیلی دست پاچه بود گفت:چرا اینقدر سرزده شما گفتین ظهر میای؟
متین:نه ما گفتیم فردا صبح و ظهرش رو مشخص نکردیم.آخه نمی خواستیم تو زحمت بیافتید و شتر قربونی کنید
مانی:ممنون که به فکر جیب منی
متین:خواهش می کنم عوضش ناهار مهمون توایم
مانی:آی قلبم
متین:ای بخیل یه ناهارم به ما نمی دی؟سارا به چی تو دل خوش کرده من نمی دونم والا
یکم تویه کارخونه قدم می زدیم وبه دستگاه ها و قرص ها سرمی زدیم.سورن یه چیزایی رو می نوشت و گاهی اوقات سوال می پرسید.
من ومانی داشتیم جلوترمی رفتیم که دیدم سورن و متین ایستادن. برگشتم که دیدم جفتشون خوشحالن...اما رنگه مانی پرید.
مانی:چ..چر..چرا اونجا وایستادین؟
متین:هیچی عزیز الان میایم
بعد هم اومدن سمتمون و دوباره راه افتادیم.
اروم دم گوش متین گفتم:چی شده؟
متین:پیداکردیم
عسل:چی رو؟
سورن:هیـــــــــس راه برین شک می کنه
یه چشم غره به سورن رفتم و رفتم جلو پیش مانی و مشغول حرف زدن باهاش شدم.
بعد این که تموم کارخونه رو بازرسی کردیم رفتیم تودفتر مدیریت که تا نیم ساعت جلسه ی سهام دارا بود.
یکم منتظر موندیم بعد رفتیم تو...مهندس نصیری بالا نشسته بود.دکتر ساجدی ناصرخان نصیری من سورن مانی وسارا ومتین...
نادرخان:خب چی شد بارها حاضره دکتر؟
دکتر:تا 5 روز دیگه حاضرمی شه
نادرخان:خوبه خیلی به تاخیر نیافتاد
سورن به متین چشمکی زد و دست هاش رو روی میز به هم قلاب کرد و با قیافه ی متفکرانه پرسید:ببخشید این بارهایی که شما می گید چی توشونه؟
یکم اضطراب رو می شد تو نگاه هاشون خوند.
مانی:خب قرص های لاغریه دیگه مهندس آلزایمر گرفتی؟
سورن:نه اما من فکرنمی کنم اینا قرص های لاغری باشه
بعدش دست کرد تو جیبش و از میون یه دستمال کاغذی چندتا قرص رو ریخت روی میز و با اخم بهشون خیره شد.


سورن:من بعد این که دوست دختر سابقم بهم خیانت کرد خیلی افسرده شده بودم.یه دوستی داشتم تو دانشگاه که وقتی دید حسابی دارم از غصه آب می شم دوتا قرص انداخت کف دستمو گفت بزن ازاین غم وغصه درت میاره...
ازاون روز به بعد اون قرص ها شد همه ی زندگیم...بوش روهم از دو فرسخی می شناسم بهم دروغ نگید من خوب می دونم این قرص لاغری نیست واشتباهی هم قاطی قرص ها نشده
یکم می ترسیدم اما سورن تو لحنش یه آرامش خاصی داشت که انگار به کاری که می کنه زیادی مطمئنه.
با دلهره به متین نگاه کردم که لبخند آرامش بخشی بهم زد و دستم و تو دستش گرفت و یکم آروم شدم.
قیافه هاشون دیدنی بود همه قرمز و پراسترس.
نادر خان درحالی که دندوناش روبهم می فشرد گفت:خب حالا که چی؟می خوای شراکتت و بهم بزنی؟یا مارولو بدی؟
سورن:هیچ کدوم...می خوام تو حمل این قرص ها شریک شم...ماباهم شریکیم اگه شما گیربیافتید منم گیرمی افتم هیچ سندی هم ندارم که بگم من ازاین چیزا خبر نداشتم.پس پای خودمم گیره...پس چرا حالا آش نخورده ودهن سوخته بشم؟
ناصرخان:اما مهندس شراکت خرج داره
سورن:درسته هیشکی این قرص ها رو قبول نداره و می گه آدم رو می کشه اما اگه این قرص ها نبود شاید من همون خیلی وقت پیش ها خودم رومی کشتم وامروز به عسل نمی رسیدم.
بعدهم دست من و گرفت ویه لبخند دختر کش زد.اشکال نداره هر چقدر بخواین میارم وسط فقط منم شریک...بی خیانت و دغل بازی
دکترساجدی:ما دغل بازیم؟
سورن:جسارت نکرم فقط گفتم که بدونید می خوام همه جوره باشم
نادرخان:باشه...من به یکم پول احتیاج دارم که این جنس ها رو بفرستم ایران
سورن:اون پول رو من ومتین پرداخت می کنیم
متین:نادرخان من و هم که به شراکت قبول دارید دیگه؟
نادرخان:آره...آره
بعد دستی تو موهای جوگندمیش فرو کرد وکلافه بلندشد و از پنجره به بیرون خیره شد...
اکثرخلافکارهایی که من باهاشون سروکله زده بودم اِند خشن بازی بودن اما اینا قاچاقچی های مظلومی بودن آخی...حیوونی ها...خب مجبورم هستم بد جوری بی پول شدن و خوردن به خنسی.اگر قبول نمی کرد به ضررش بود.البته الانم که قبول کرده به ضررشه...چون می افته تو زندان....
یکم دیگه بحث کردیم و در آخر یه سند محرمانه امضا کردیم که سر هم دیگه رو کلاه نزاریم. بعدش پیش به سوی هتل
عسل:بابا ایول دارین به خدا...داستانت خیلی باحال بود سورن
سورن:خواهش می کنم ما اینیم دیگه
بعدهم یه تعظیم کوتاهی کرد و من خوشحال می خندیدم.


سورن:بریم بالا یا همینجا شام روبخوریم؟
متین:همینجا بخوریم دیگه
سورن:خیلی خب پس بشینید
عسل:می گم مهندس نصیری خیلی زود قبول کرد که باهاش شریک شیم این مشکوک نیست؟
سورن:چرا اما من تمام مدارکشون رودیدم بدجوری خرشون توگل گیرکرده پول کم دارن که آدماشون رو راضی کنن که قرص ها رو وارد کنن...
متین:آره مجبور بود قبول کنه...حالاسورن پول رو چیکارمی کنی مبلغ کمی نیست؟
سورن:خب یه زنگ می زنم به ددی جون می گم برام بفرسته این که مشکلی نداره
بعدش یه چشمک زد وخندیدیم
گارسون:چی میل دارین قربان؟
متین:ایول توهم که ایرانی هستی ایول ایول...من اسپاگتی می خوام
عسل:منم هوس پیتزاکردم
سورن:خب می گفتین ازاون اول می رفتیم یه رستوران ایتالیایی دیگه...منم استیک می خورم
گارسون:بله قربان چیزدیگه ای میل ندارین؟
به هم دیگه نگاه کردیم وسرتکون دادیم.
سورن:نه ممنون
منتظر بودیم که غذاهامون و بیارن.دستم و گذاشته بودم زیر چونم و به گل های رزسفید وقرمز گلدون وسط میز خیره شده بودم.
عسل:دلم برای خونواده ام تنگ شده
یه قطره اشک مزاحم ازچشمام افتاد روی گونم که متین پاکش کرد
متین:گریه نکن خانومی من و نگاه کن چندماه اینجام.جای من بودی چیکارمی کردی پس؟تازه خونوادم که دلم خیلی براشون تنگ شده به کنار هر چی دوست دختر داشتم پرید
باچشم های گرد شده بهش نگاه کردم که باناراحتی سرش و انداخته بود پایین یدونه خوابوندم تو کمرش
متین:هی چته؟
عسل:دوست دختر؟مگه چندتا داشتی بچه پررو؟
متین:به جان متین یادم نمیاد دقیق چندتا بودن ولی به 14.هی 15 تایی می رسیدن
عسل:همه رو باهم داشتی؟
متین:او همچین می گه باهم انگار من گفتم 100 تا افت داره واسه ما کم داشته باشیم اونم پسری به خوشتیپی وجذابی من که دل هر دختری رو می بره...
عسل:جزمن...
متین:توکه دل نداری سنگ دل تا حالا ندیدم عسل ازیکی خوشش بیاد
عسل:اتفاقا من تو رو دوست دارم
متین:جدا؟
عسل:آره داداشی.
بعدشم بینی ش و کشیدم که غذاهامون و آوردن
متین:نه جدا عسل تاحالا کسی رو دوست داشتی؟
عسل:اوم شاید از کسی خوشم اومده باشه اما دوست داشتن نه..نه فکرنکنم
متین:تو و سورن قلب که تو سینه تون نیست
عسل:شما چی آقا سورن؟
سورن رنگ نگاش عوض شد لبخند کمرنگی که روی لباش بود خشک شد وجاش یه اخم تو ابروهاش به وجود اومد.


با قاطعیت جواب داد:نه...غذاتون رو بخورید سرد می شه
یکم تعجب کردم و شونه ای بالا انداختم ومشغول خوردن غذام شدم که نگام به متین افتاد که داره مهربون سورن روکه سرش پایین بود وبا اخم غذامی خورد رونگاه می کرد.متوجه نگام شد که سری تکون داد و مشغول غذاخوردن شد.
تا آخر غذا تقریبا ساکت بودیم و حرف مهمی رد وبدل نشد.فهمیدم که سورن یکی رو دوست داشته ومتین هم میدونه...
وایی فکرکن یکی عاشق این جزیره گرینلند بشه یخ بی احساس...
کی عاشق این می شه آخه...خداییش بی انصافی نکنم خوشگله و با اون هیکل ورزشکاری خیلی جذابه اما دریغ از فسقل احساس تو وجود این بشر...
غذامون که تموم شد رفتیم بالا متین وسورن تو سالن روزمین خوابیدن منم رو تختم...آخ چه حالی داد...
نیمه شب احساس کردم از توی سالن صدا میاد اولش گفتم بیخیال لابد پسران یا بیدارن یا یکیشون پاشده آب بخوره...
اما بعد دیدم صداهای عجیب تری میاد.
پاشدم یه بلیز پوشیدم و رفتم تواتاق.
خب این که روی دست سورن خوابیده متینه اون یکی هم که دستش رو شکم متینه سورنه(!)
بله...بله.. اوه بیشرف ها چه عاشقونه هم خوابیدن...می ترسم متین از سورن حامله شه...
-خاک تو سرت عسل بااین ذهن منحرفت...
-ولی تو رو خدا وجدان جون فکر کن متین ازسورن حامله شه بعد متین با صدای جیغ جیغو به سورن بگه تو منو اغفال کردی من جواب خانواده امو چی بدم؟ واییی چه خنده دار
توهمین فکرا بودم وداشتم به اون دوتا نگاه می کردم که یکی از پشت سر دهنم و گرفت یا خدا این دیگه کیه...
هی بال بال می زدم که ولم کنه یاد بلایی افتادم که اولین بار که سورن رو دیدم سرش اوردم دندونام و اماده کردم ودستش رو گاز گرفتم یدونه هم با آرنج زدم تو شکمش.از درد دلش رو گرفته بود
عسل:متین متین سورن سورن پاشید دیگه
مرد:هیــــــــس ساکت خانوم کوچولو اونا خوابن
عسل:چیکارشون کردی عوضی؟
مرد:هیچی فقط یکم بیهوشن
من کم کم می رفتم عقب واون کم کم می اومد جلو دستم خورد به گلدونی که رو ی میز بود و بوم کوبوندم توسرش...
یارو بیهوش افتاد رو زمین...هرچقدر سورن و متین رو صدا کردم بلند نشدن لعنتی با دستمال بیهوششون کرده بود...



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: